محمد انکوتیمحمد انکوتی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

تعزیه خوان کوچک

شهربازی

دیشب رفتیم شهربازی  سلام  دیشب رفتیم شهربازی خیلی خوش گذشت مگه دلم میومد از اسباب بازی ها پیاده شم من که پیاده نمی شدم بابام به زور پیادم میکرد می بینید آدم رو به چه کارهایی وادار می کنن خودشون آدم رو می برند شهربازی اون موقع هی مجبورن خجالت بکشند 
19 شهريور 1392

دوچرخه

سلام دیشب مهمون داشتیم باباجون و مامام جون می آمدند خونه مون برام یه هدیه آورده بودند یه دوچرخرخه سبز و سفیده هنوز نمی تونم تنهایی سوارش بشم ولی ............ به مامان قول دادم غذا بخورم بزرگ بشم قوی بشم بتونم تنهایی دوچرخه سواری کنم تازه می خوام با دوچرخم برم مَ دَ سه (مدرسه)  
17 شهريور 1392

بالاخره مراسم تموم شد!

سلام بالاخره مراسم تموم شد بعد از چند هفته کار نفس گیر خدارو شکر  همه راضی بودند بابای خوبم خیلی خسته شده بود اینو میشد راحت تو چشم هاش دید ولی ولی وقتی شب آخر همه اومدند و به خاطر این کار خوب و این عزاداری عالی ازش تشکر کردند انگار یه خون تازه تو رگهاش جریان پیدا کرد که خستگی این چند وقت از تنش بیرون رفت راستی دیشب هم تا دیر وقت داشتیم دکور رو جمع می کردیم  امشب شب غریبیه چند هفته تمام یک عده آدم با هم زندگی کردند و حالا  همه چیز تمام شد و فقط وفقط یک خاطره خوب موندو بس جاتون خالی ...
17 شهريور 1392

می خواهیم بریم زیارت

سلام می خوام برم زیارت مشهد من و مامانم بابام نمی آد آخه.............. آخه تعزیه دارند نمی تونه بیاد بخاطر همین ما همراه بابا جون و مامان جون و دایی علی میریم فردا ظهر با قطار دلم برای بابام تنگ میشه خیلی کاش بابا ثاراله هم می اومد کاش  
13 شهريور 1392